- یک روز برای بازدید از «موزه اتومبیل» رفته بودیم. در حیاط موزه با مورچههای بزرگی روبرو شدیم. وقتی بازدید تمام شد، از بچهها پرسیدیم: چه برداشتی از موزه داشتید؟ گفتند: مورچههاش خیلی جالب بودند!
- از نقاشی کودکی که پدرش را نکشیده بود، پرسیدیم: بابا کجاست؟ گفت: رفته سرکار!
- یک روز از بچهها سئوال شد که آیا میدانند کارآفرین یعنی چه؟ علی گفت: یعنی هرکسی کاری انجام داد به او بگوییم: آفرین!
- در مورد زمان دیروز – امروز – فردا در کلاس آمادگی صحبت شد. خانم مربی گفت: حالا من یک جمله میگویم، شما بگویید کجای جمله من غلطه؟ «من فردا به خانه خاله رفتم» بچهها گفتند: خانم غلطه برای اینکه شما فردا به دانشگاه رفتید، به خانه خالهتان نرفتید!
- کوروش و مادرش از کنار مورچهها رد میشدند. کوروش گفت: مامان این مورچهها پسر هستند. مامانش گفت: از کجا فهمیدی؟ کوروش گفت: برای اینکه گلسر ندارند!
- روزی علی گفت: من امروز با یک تکه از دوقلوها بازی کردم. (آن روز یکی از دوقلوها غایب بود).
- یک بار بچهها را به پارک طالقانی برده بودیم. همگی مشغول آب بازی بودند که یکدفعه یکی از بچهها که خیلی منظم - مرتب بود و به بهداشتش بیش از اندازه اهمیت میداد، از اینکه خیس شده بود ناراحت به نظر میرسید، به خانم شیبانی گفت: به شما هم میگن مدیر بچهها رو خیس میکنید؟
- کودکی برادر کوچکش را نقاشی نکرده بود، پرسیدیم داداشت کجاست؟ گفت: جا نشد!
- یک روز یکی از بچهها برای رفتن به دستشویی از کلاس بیرون آمد و پرسید: صاحب دستشویی کجاست؟ من دستشویی دارم. (منظورش مسئول شست و شوی بچهها بود).
- دو تا از بچهها مشغول کارت بازی بودند. یکی گفت: اون چیه که اولش مو داره؟ دومی گفت: آدم. اولی گفت: نه اولش مو داره. دومی در حالیکه موهای خودش رو گرفته بود و میکشید گفت: خب آدم اولش مو داره دیگه!
- یکی از خانم مربیها از بچهها خواسته بود که کشتی کج نبینند چون ورزش خشنی است. یکی از بچهها گفت: وقتی تو خونه داداشم داره کشتی کج نگاه میکنه و من میخوام از اتاق رد بشم دستم رو جلوی چشمم میگیرم و رد میشم. یه روز دیگر هم گفت: من فقط آرم کشتی کج رو میبینم!
- نگار در پاسخ به سئوال خانم مربی راجع به اینکه خاطرات خود را در عید نوروز تعریف کنید، گفت: من هم خاطره بد دارم هم خاطره خوب. بعد گفت: اول خاطره بد را میگم بعد خاطره خوب. خاطره بدم اینکه گربه خرگوشم را خورد. خاطره خوبم اینکه، عمویم دوباره برام خرگوش خرید.
- یک روز اردوان غایب بود. خانم مربی از او پرسید چرا دیروز نیومدی؟ اردوان گفت: ماشین ما دیروز تصادف کرده بود. چون ماشین به نام من بود باید میرفتم اداره بیمه!
- کودکی داشتیم که از آذربایجان آمده بود و فارسی را با لهجه شیرین آذری صحبت میکرد. یک روز از کلاسش اومد بیرون و به خانم شیبانی گفت: بیاید ببینید این مربی ما داره میوههای بچهها رو میخوره! بعد از اینکه بهش توضیح داده شد که مربی برای اینکه بچهها بهتر میوه بخورن میوههای خودش رو همراه بچهها میخوره، یکدفعه با لحنی که انگار کاملاً متوجه موضوع شده گفت: آهـــان.
- سام وقتی با دوستانش دعوا میکرد یا کسی او را اذیت میکرد، از کلاس بیرون میآمد و پهلوی خانم زبده مینشست. یک روز سام از کلاس بیرون آمد و پهلوی خانم زبده نشست و گفت: نه کسی من را اذیت کرده و نه من کسی را اذیت کردهام. امروز دوست دارم پهلوی تو بشینم!
- روزی یکی از خانم مربیها در کلاس از صندلی بالا رفته بود تا لامپ کلاس را عوض کند، وقتی پایین را نگاه کرد، بچههای کلاسش را دید که همه با هم صندلی را نگه داشتهاند تا او نیفتد.
- دیبا به سپهر پیشنهاد ازدواج داد. سپهر گفت: من فعلاً قصد ازدواج ندارم. دیبا گفت: سپهر دختر به این خوبی گیرت نمییاد. دختر خوب خیلی کمه!
- روزی به موزه حیات وحش پردیسان برای بازدید رفتیم. در کنار پوست ببر مازندران، خانم مربی قصه آخرین ببر ایرانی که شکارچیهای بیرحم او را نابود کردند تعریف کرد و بچهها بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند. صبح که مادر رایا او را برای رفتن به مهدکودک بیدار کرد، رایا گفت: وقتی که شکارچیهای بیرحم آخرین ببر مازندران را نابود کردند، من برای چی باید برم مهدکودک؟
- روزی یکی از بچهها به روژان گفت تپلی. علی تذکر داد که ما همه با هم فرق داریم و نباید درمورد همدیگر قضاوت کنیم.
- یک روز بعد از اینکه بچهها از پیکنیک پارک طالقانی آمده بودند، وقتی سوال کردیم که چه چیزی توی پارک برای شما جالب بود؟ کسری گفت: هندونه خوردنش رو خیلی دوست داشتم. باران هم گفت: از اینکه همه دور سفره با هم نشسته بودیم و غذا خوردیم، خیلی خوشم اومد.
- یکی از بچهها هر روز که وارد مهد کودک میشد به خانم شیبانی و پریجون که دم در برای استقبال از بچهها میایستادند میگفت: به شما هیچ مربوط نیست، به پری جون هم مربوط نیست، به نیوشا جون هم مربوط نیست، من میخواهم فیلم خشن ببینم!
خانم شیبانی هم میگفتند: درسته به ما مربوط نیست، تو توی خونه هر فیلمی دلت میخواد میتونی ببینی ولی توی مهدکودک اگر بخوای بچهها رو آزار بدی، آنوقت به من مربوط میشود و من اجازه نمیدم دوستات رو آزار بدی.
بالاخره یک روز کودک وارد مهد شد و برعکس همیشه که دست به کمر میآمد، آن روز دستهایش به طرفین آویزان بود و گفت: به خانم شیبانی مربوطه، به پریجون هم مربوطه، به نیوشاجون هم مربوطه، من دیگه فیلم خشن نمیبینم.